نشسته بودم پای منبر، وسطای جمعیت، حاج آقا داشت سخنرانی می‌کرد. یهو از پشت سر صدای گریه‌ی یه بچه رو شنیدم. برگشتم و یه پسر سه - چهار ساله رو دیدم که داشت گریه می‌کرد، از چیزی یا کسی انگار فرار می‌کرد و می‌دوید به سمت ما. باباش هم که نزدیک من نشسته بود برگشت و نگاهش کرد؛ دستاشو باز کرد و بچه خودشو انداخت تو دستای بابا. بچه، همین که رفت تو بغل باباش و سرشو گذاشت کنار گردنش، آروم شد.

و منی که یاد صدای سیدحسن افتاده بودم اونجایی که با بغض میگه: و أنا الخائف الذی آمنته*». منی که با خودم گفتم چقدر اتفاق افتاده که با عجز و ترس و گریه بهش پناه برده‌م و آرومم کرده. منی که هنوز حاج ‌آقا به روضه نرسیده، اشکام ریخته بود.


* من همونی‌ام که ترسیده بودم، تو آرومم کردی.

کاش این ماجرا به سر نیاید ...

ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود...

چه شود به چهره‌ی زرد من، نظری برای خدا کنی؟!...

منی ,تو ,بچه ,یه ,رو ,باباش ,منی که ,که با ,الذی آمنته*» ,آمنته*» منی ,با خودم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فرخ طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل قیمت به روز و اطلاعات جامع درباره خودروهای جدید بازار ثبت شرکت نارین کُنج دانلود رایگان نمونه سوالات خودآرایی زنانه فنی حرفه ای همه چیز درباره پایه هشتم نمونه سوالات بهورزی دیپلم رایگان ← 1398 ← 1399 ← 1400 السلام علیک یا فاطمة الزهراء سلام الله علیها راه زندگی