ایستاده بودی توی چارچوب در. ایستاده بودم توی ایوان کوچک خانه، رو به حیاط، رو به همان چارچوبی که انگار - با آن قد و بالای بلندت - به زور تویش جا شده بودی. دلم می‌خواست توی همان قاب، از قد رشیدت، از ریش سیاهی که نشان از جوانی داشت، از نگاه نافذ و چشم‌های برّاقی که هیچ‌وقت بلد نبودند دروغ بگویند، از قلبی که صدای تپیدن‌هایش را می‌شناختم و به‌ش عادت کرده بودم و می‌دانستم الان دارد از سینه‌ات بیرون می‌زند، از دست‌های مهربانی که برای خیلی از بچه‌ها پدری کرده بود و از پاهایی که یک لحظه آرام و قرار نداشت و مدام می‌دوید، عکس بگیرم و بچسبانم به همه جای خانه. به همه جای دنیا اصلا. که همین‌طور هم شد. تصویر ماندگار آن لبخند آخر که چشم‌های معصوم و پر از شیطنت‌ات همراهی‌اش می‌کرد، کوله‌پشتی سنگینی که انگار تمام دل‌خوشی‌ها و دل‌بستگی‌های من را تویش ریخته بودند، و درخت انگور نحیف توی باغچه‌ی کوچک کنار حیاط که حالا شاخه‌هایش از دیوار خانه‌مان هم رد شده و میوه‌هایش نصیب رهگذرهای کوچه می‌شود، هنوز هم - هر جا که می‌روم - همراه من است.
هنوز هم، مرتضی؛ هنوز هم مثل همان عصر تابستان؛ قسم به قطره‌ی اشکی که توی کاسه‌ی آبی که پشت سرت ریختم، چکید؛ هنوز هم انگار هزاران نفر در بند بند وجودم دارند ضجه می‌زنند، دارند زار می‌زنند و می‌خوانند:

می‌روی و
می‌روی و
می‌روی و

      
گریه می‌آید مرا .


(+) Gerye Miayad Mara :: Homayoun Shajarian :: Rag-e-Khab

کاش این ماجرا به سر نیاید ...

ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود...

چه شود به چهره‌ی زرد من، نظری برای خدا کنی؟!...

هم ,توی ,انگار ,مرا ,جا ,تویش ,هنوز هم ,می‌آید مرا ,به همه ,همه جای ,گریه می‌آید

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اموزش کار با ساوند کلاود ایران موزیک آموزش غذا غذا های خوش مزه مجله سرگرمی و خبری گلینوش مشاوره واردات صادرات ALI وبلاگ معرفی لوازم آرایش شرکت خدمات ساختمانی درخشان قصر سفید (( بـــاراد )) یادداشتهای پراکنده saz saba