ما، روزی، در یک عصرگاه دلتنگِ پاییزی، چیزی را - خودمان را شاید. - در خانه‌ای جا گذاشتیم و حتی تلاش کردیم تا فراموشش کنیم.
اما پرستو!
یک روز می‌آید که ما به خانه‌مان بر می‌گردیم و آن را با همان رنگ‌ها و نقش‌ها و عطرها و خاطره‌ها - و اما نه همان آدم‌ها. - دوباره خواهیم ساخت.

کاش این ماجرا به سر نیاید ...

ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود...

چه شود به چهره‌ی زرد من، نظری برای خدا کنی؟!...

یک ,ما، ,رنگ‌ها ,نقش‌ها ,می‌گردیم ,خانه‌مان ,همان رنگ‌ها ,با همان ,رنگ‌ها و ,و نقش‌ها ,و عطرها

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایت رسمی شرکت ملی نفت ایران بهترین بازی های پوکر آنلاین پویان شاپ رویکردی نوین در تناسب اندام کلاسیک99 - اطلاع از بروز ترین و کلاسیک ترین دستگاه های تکنولوژی طلوع لارستان بزرگ طلبگی، احساس خوشایند پروانگی تولید و نصب درب اتوماتیک و کرکره برقی دختر شیطون مسجد نائب الامام، خمینی(ره)